امروز صبح نرفتم یوگا. بیدار شدم اما خسته تر از این حرفا بودم که برم بدنمو کش و قوس بدم. در نتیجه پتو رو کشیدم رو سرم و خفتم تا حدود یازده. یاده یکم لولیدم و بعد ناهار نخورده باز خوابیدم. یعنی از یک تا 3 خفته بودم که مامان باز بیدارم کردن چیزی بخورم و برم. یکم غذا خوردم و یه لیوان آب نبات سر کشیدم و نماز خوندم و رفتم باشگاه. کمی دیر رسیدم. شهرزاد بچه ها رو گرم کرد. و بعد بانو خم به عقب باهامون کار کردن. تونستم با کمک کمتر بانو به دیوار پل بزنم و کمی نزدیک تر بودم. اما هنوز کامل نمیزنم. بعد هم حرکات شمع و ماهی رو زدیم. البته این ها به درخواست من بود. و سر همینم آصفه کلی بچه ها رو خندوند. گفت تو دیگه کلاس نیا. لا اقل این سانس نیا. سر شمع هم میخندید میگفت از من فیتیله اش مونده. بعدم یکی گفت این چقدر حرکت بلده آصفه گفت نه بابا این فقط اسمشو بلده!بعدم سر دمنوش خوردن روده برمون کرد از خنده.
خدا آدمایی مثه آصفه رو حفظ کنه برای این اجتماع عصا قورت داده.
الان دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم کسی آنلاین نیس؟
تو یه کتاب که الان اسمشو خاطرم نیس خوندم برای تغییر دادن یه شرایطی باید به طور کامل از اون شرایط خسته شی. من الان از سبک زندگیم خسته شدم. از اینکه شبا دیر بخوابم خسته شدم. و از اینکه برای اهداف اصلیم کمتر تلاش میکنم خسته شدم. از اینکه دیگه ذوق ندارم خسته شدم.
از امشب باید یه پیچو سفت کنم. و اونم پیچ خواب و بیداریمه. دیگه شبا زود میخوابم و صبحا زود بیدار میشم!
تامام
از اون کتاباس که تا تموم نشده نمیذاریدش زمین. یه جاهاییش مطابق فرهنگ ما نیست و درکش کمی سخته اما خب توی فرهنگ فرانسه معموله بوسه !
اسکار و خانم صورتی از امانوئل اشمیت و ترجمه ی معصومه صفایی راد
ترجمه های دیگر هم هست اما من اینو خوندم و خوب بود
موضوع این بار جناب میر نیازمند یک قلم توانا مثل هاروکی موراکامی است که دیدن دختر صد در صد دلخواه را بنویسد. و اما آنچه از قلم های نو پای ما برآید نوشتن در مورد گونه ای خرد از مهاجرت است.
دو سال پیش همین موقع ها در فصل سرد سال بود که دو تا اردوی جانانه با دکتر موحدی مان رفتیم. یکی به شمال شرق و دیگری به سر زمین رویایی قشم!
وقتی از قشم بر گشتیم و کنار دانشگاه پیاده شدیم در ذهنم بود برسم خانه و دوش آب گرم بگیرم و خستگی این سفر و البته بیشتر بوی دریای را از تنم بگیرم. (این بوی دریا در حد یه پست خاطره اس).
پدر گرانمایه به دنبال حقیر آمدند و سر منشاء آن هجرت خرد آنجا بود که بر خلاف مسیر همیشگی پدر به خانه ی مادر بزرگ رفتند. و وقتی پرسیدم چرا گفتند: اثاث کشی کردیم!
میدانستم که دیر یا زود باید از خانه مان میرفتیم و حتا برای صاحبخانه ی بعدی روی دیوار جوجه و خروس کشیده بودم و نوشته بودم صاحبخانه خر است! ()اما نمیدانستم اینقدر بی اطلاع من تمام اتاقم را جمع کردند. آن هم من که سراسر گوشه کنار اتاقم پر بود از اسرار و راز های نیمه باز که میتوانستند تفریح یک سال فامیلمان باشند. خلاصه که وقتی رسیدم خانه مادر بزرگ اوقات تلخی کردم اما کم کم و نم نم پذیرفتم.
این خانه قدیمی تر از خانه ی خودمان بود. اما نه از آن قدیمی ها که معماری اش با فکر و سلیقه باشد. حمام در راهرویی دور از محیط گرم خانه میان دستشویی و گلخانه است و سیستم گرمایشی درست و حسابی ندارد. و دستشویی هم تا همین چند وقت پیش به فاضلاب وصل نبود و مدام میگرفت. برای من که آدم سخت گیری بودم اینجا ماندن سخت بود. مارمولک ها و پشه ها سوسک ها و موش هادر تابستان و دمای نامتعادل در زمستان عذابم میداد. و از همه سخت تر اخلاقیات عجیب و غریب مادر بزرگ.
قرار شد اتاقی در گوشه ای به من اختصاص یابد. و تنها کسی که فضای شخصی در این خانه دارد من هستم.
کم کم تاثیرات این خانه روی من شروع شد.
به خاطر سیستم دستشویی دیگر کثیف ترین دستشویی های بین راهی برایم دشوار و غیر قابل تحمل نبودند. و به خاطر شرایط دمایی حمام مدت زمان حمام های من وسواسی از 4 ساعت به یک ساعت و بعضا کمتر کاهش یافت! و به خاطر هر روز مهمان داشتن کمی اجتماعی تر شدم. و به خاطر سر و کله زدن با مادر بزرگ کم کم آستانه تحملم بالا تر رفت و حساسیتم کمتر شد. به خاطرضعیف بودن نت خط ،وا ی فای تهیه کردیم. و به خاطر بهبود سرعت نت با دوستان مجازی بیشتری آشنا شدم و البته بیشتر وبلاگم را بروز کردم. به خاطر اینکه این خانه به حد کافی بزرگ است میتوانم گاهی که دلم گرفت بلند بلند بزنم زیر آواز و کسی نگوید صدایت را همسایه ها میشنوند.
الان به این خانه عادت کرده ام. و در نظر دارم از تمام امکانات این خانه هماره استفاده کنم.
یه خواستگار زنگ زده که خیلی فسفریه. اما به پای اون موردی که پسر عموی بابا گیر داده نمیرسه. اون مورده رو آبی آسمونی تصور میکنم. هر دوی این موارد سنشون بسی بالاست و من مشکلی ندارم. فسفریه یه خواهر فسقلی داره. آبی آسمونیه مشخصاتش معلوم نیس. اصلا کلا اعتباری نیست کار به دیدار بکشه. ولی میگن دو تا لیسانس داره! وای خدا مردم از خنده اینو که شنیدم. احساس میکنم این موراد یا خوب و قابل تامل نیستن یا اگه باشنم هیچ وقت من شانس دیدنشونو ندارم.
حیف که هوا آلودس بچه ها و حیف که سر دردم زیاد شده و حیف که نتونستیم نوبت بگیریم برای سی تی اسکن. باید تا شنبه خودمو مجبور کنم تتمه ی این خیاطی کوفتی رو تمام کنم. یعنی وسایلمو برای امتحان آماده کنم و پارچه بگیرم. و البته این چند صد صفحه جزوه رو بخونم. میدونم این تنها امتحان نیست و احتمالا سه تا امتحان دیگه هم باید بدم. اما میرم که ترسم بریزه.
میدونی خانوم رنگی رنگی گاهی وقتا به فاطمه و فرخنده و مامان جونی که فکر میکنم احساس میکنم خیلی قوی تر از این حرفام. . همیشه تو زندگی یه سریا نمیان که بمونن. رسالتشون اینه که برن و آدم قوی شه. بعد از رفتن فاطمه جواب رد خواستگارا تبم رو روشن نکرد.
درباره این سایت